loading...
بیا با من
خوش آمدید

محمد بازدید : 3 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

اگه یه روز بخوای بری هیچی نمیگم میگم باشه

 

ولی هیچوقت فراموشت نمیکنم

محمد بازدید : 0 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)
فقط میتونم بگم که این روزها رو به همه بروبچه های باتو اینم تسلیت میگم
محمد بازدید : 2 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

در کشور ما شاهی بود....
که برای سرگرمی خود بازی ساخت....
که دونفر روی ترازو بروند هرکس سبکتر بود باید اورا میکشتند....
از بخت بد من......
منو و یارم روبه روی هم افتادیم.....
من برای این که یارم زنده بماند ده روز غذا نخوردم .....
غافل از این که یارم روز مسابقه به پای خود وزنه ای وصل کرده بود....

محمد بازدید : 3 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و
گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد

 و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به

پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک

احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از

مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری

 را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل

رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز

 رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت

نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

محمد بازدید : 3 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

محمد بازدید : 3 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

 

هیس...!

کمی آرامتر تنها شو...!


بی صداتر بشکن...!

آهسته تر سراغش را بگیر

ممکن است بیدار شود وجدان نداشته اش...!

 

تمــــــام فنــــجان های قـــهوه دروغ می گـــــفتند ،..


تـــــو بر نـــــــمی گردی ..

نازی بازدید : 3 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (0)


معلم عصبي دفتر رو روي ميز كوبيد و داد زد:سارا...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد،سرش رو پايين انداخت و خودش رو تا جلوي ميز معلم كشيدوباصداي لرزان گفت :بله خانوم؟
معلم كه از شدت عصبانيت شقيقه هاش ميزد،توي چشماي سياه ومظلوم دخترك خيره شدودادزد:
چند بار بگم مشقاتوتميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نكن ؟ها؟!
دخترك چونه ي لرزونش رو جمع كرد...بغضش رو به زحمت قورت دادوآروم گفت:
خانوم...مادرم مريضه ...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن...
اونوقت ميشه مامانم رو بستري كنيم كه ديگه ازگلوش خون نياد...
اونوقت ميشه براي خواهرم شير خشك بخرم كه شب تا صبح گريه نكنه...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولي موند برا من هم يه دفتر بخره كه من دفتراي داداشم رو پاك نكنم وتوش بنويسم...
اونوقت قول ميدم مشقامو...
معلم صندليش رو به سمت تخته چرخوندوگفت بشين سارا...
وكاسه اشك چشمش روي گونه خالي شد...

(هستند کسانی که واقعا نیازمندند)

نازی

درباره ما
Profile Pic
مـــحفل بــــرای مــن و تـــــو خـــانـــه ایست بــرای دقایق عـــاشقانه و عـــارفانه شما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    تولدت مبارک

    تولدهای نویسندگان

    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 170